جدول جو
جدول جو

معنی رام گردانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

رام گردانیدن
(تَ جُ تَ)
رام کردن. مطیع کردن. منقاد ساختن. فرمانبردار کردن. نرم کردن: تتلیس، رام و منقاد گردانیدن اسب را. تدییث، رام و نرم گردانیدن کسی را. یتم، بندۀ خود کردن زن کسی را و رام و منقاد گردانیدن. دربحه، رام و خوار گردانیدن. دین، رام گردانیدن. هزهزه، رام و خوارگردانیدن. (منتهی الارب). و رجوع به رام کردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو گردانیدن
تصویر رو گردانیدن
رو گرداندن، از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، پشت کردن، اعراض کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخ گردانیدن
تصویر رخ گردانیدن
روی برگردانیدن از کسی یا چیزی، پشت کردن، رو برگرداندن، رو تافتن، اعراض کردن، رخ گرداندن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دُ رُ کَ دَ)
روا کردن. رجوع به روا کردن شود
لغت نامه دهخدا
(جِ کَ دَ)
نام تغییر دادن. (از آنندراج). نام عوض کردن. رجوع به نام تغییر دادن شود:
ترسد که نام و ننگ به زشتی بدل کند
یوسف به دور حسن تو گردانده نام را.
سنجر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ رُ کَ دَ)
روی گردانیدن. روگردان شدن. رو گرداندن. پشت کردن. رخ تافتن. روی تافتن:
چون دلارام می زند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَمْ کَ / کِ)
رو گرداندن. گذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 44). روی گردانیدن. اعراض. لهیان. (یادداشت بخط مؤلف) : ذأر، رو گردانیدن از چیزی. (منتهی الارب). فجر، فجوره، فجره، رو گردانیدن از حق. (منتهی الارب). و رجوع به رو گرداندن و روگردانی و روی گرداندن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ فِ قَ / قُو کَ دَ)
رجوع به صاف کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تُ پَ شُ دَ)
برغبت آوردن. راغب کردن. متمایل ساختن. ارغاب، راغب گردانیدن. ترغیب، راغب گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به راغب کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
مستقیم کردن. استقامت بخشیدن. از کجی و انحناء بدر آوردن. اتراص، تتریص، محکم و راست گردانیدن. (منتهی الارب). تسدید، راست گردانیدن. (از آنندراج). تقویم، راست گردانیدن. (منتهی الارب) ، درست گردانیدن. تحقق بخشیدن. به انجام رساندن. تصدیق، راست گردانیدن. (آنندراج).
- راست گردانیدن سوگند، وفا کردن به آن. عمل کردن بسوگند. ابرار، راست گردانیدن سوگند: ابرالیمین، راست گردانید سوگند را. (منتهی الارب) : یکی از بنی اسرائیل سوگند خورده بود که ریش فرعون را شکال بند اسب گرداند آنروز سوگند خود را راست گردانید. (قصص الانبیاء ص 109)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُویَ دَ)
روی گرداندن. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). اضراب. لفت. لفته. (یادداشت مؤلف). ضرب. تلوی. کصوم. طی. هت. (منتهی الارب). اعراض. تصییر. (ترجمان القرآن). رجوع به روی گرداندن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَسْ سُ دَ)
تغییر رنگ دادن. دگرگون کردن لون:
گلشن حسن از بهار عشق خرم می شود
اشک بلبل رنگ چون گرداند شبنم می شود.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ / یِ شُ دَ)
روان کردن: اظعان،روان گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). اماعه، روان گردانیدن. (منتهی الارب). و رجوع به روان کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ اَ کَ دَ)
آشکار ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : و تو را مقرر است که فاش گردانیدن این حدیث از جهت من ناممکن است. (کلیله و دمنه). فاش کردن. رجوع به فاش و فاش کردن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ بَ وَ دَ)
دراز کردن. طولانی ساختن. مطول کردن. اًطوال.
- دراز گردانیدن زندگانی، عمر طولانی دادن: ابوجعفر امام قائم بامراﷲ امیرالمؤمنین دراز گرداند خدای تعالی زندگی او را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
- دراز گردانیدن سخن، بسط دادن آن. طولانی کردن سخن:
تو شو کینه و تاختن را بساز
از ایدر مگردان سخنها دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خِ مَ گُ دَ)
شاد ساختن. امراح. اطراب
لغت نامه دهخدا
(نَکْءْ)
تزکیه. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : شراب...تن را قوی کند و پاک گرداند ببول و عرق و بخار. (نوروزنامه) ، توضئه. نمازی کردن. تطهیر
لغت نامه دهخدا
(پَ نِ / نَ دَ)
تحکیم. (تاج المصادر بیهقی). حاکم کردن. تسویم
لغت نامه دهخدا
(بِ مَ دَ)
خاص کردن. تخصیص دادن. مخصوص نمودن. اختصاص دادن، مقرب خود کردن. ندیم خاص خود کردن. محرم مجلس خاص خود کردن، خاص گردانیدن بچیزی. چیزی را بچیزی اختصاص دادن. مختص نمودن
لغت نامه دهخدا
(جِ دَ)
تغییر نام دادن. اسم عوض کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
راه خود را تغییر دادن. (فرهنگ فارسی معین) : من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج و... و از موصل راه گردانیدن و...همه بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ شُ دَ)
رام شدن. رام گشتن. تسلیم شدن. ساکت شدن. فرمانبردار شدن: اذلیلاء، خوار و رام گردیدن. تدنیح، رام گردیدن. تدنیخ، رام گردیدن. درقله، رام و فرمانبردار گردیدن کسی را. دنوخ، رام و نرم گردیدن. دوخ، رام گردیدن. ذل، رام گردیدن. رام، رام گردیدن. زعن، رام گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راه گردانیدن
تصویر راه گردانیدن
راه خود را تغییر دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخ گردانیدن
تصویر رخ گردانیدن
روی تافتن روی برگردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم گردانیدن
تصویر چشم گردانیدن
خیره نگریستن، بقهر و غضب نگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی گردانیدن
تصویر روی گردانیدن
اعراض کردن، پشت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز گردانیدن
تصویر باز گردانیدن
مراجعت دادن باز فرستادن باز گشت دادن، پس فرستادن مسترد کردن
فرهنگ لغت هوشیار